من را بعد از پا گذاشتن به این دنیا، از بیمارستانی در خیابان قلهک، مستقیم به همین خانه آوردند . همین خانه دو طبقهای واقع در سیدخندان. همان خانهای که اولین دوست زندگیام یعنی آرش را از طبقه بالای آن پیدا کردم و اولین دعوای زندگیام را در زمین خالی پشت همین خانه، بر سر تکل بیمحبای یکی از بچه محلها روی پای آرش که یک ماهی خانه نشینش کرد انجام دادم.
حالا از ماجراهای خواستگاری درسا خواهرم و تجربه دیدن اولین فیلم ویدیویی برایتان چیزی نمیگویم، من در خانه سیدخندان اولینها را تجربه کرده بودم و حالا دست سرنوشت من و خانواده را مجبور به ترک جهان کوچکم و نقل مکان به خانه و محلهایی دیگر که هیچ شناختی از آن نداشتم کرده بود. آن روز خانه ما با تمام فامیل پر شده بود. هرکس شصتش خبردار شده بود که در خانه ما بساط اثاث کشی به راه است، آمده بود تا یک گوشه کار را بگیرد اما انگار همه فامیل اسباب کشی را با مهمانی اشتباه گرفته بودند. در حالتی که همه کارها نصفه نیمه مانده بودند. پدر و مادرم اثاث کشی را از یاد برده بودند و بیشتر از همه به مهمان2ها میرسیدند تا اسباب کشی. شوهر عمهام آقا اسماعیل برای تکاندن سیگارش بدنبال زیر سیگاری بود. احمد پسر خاله به دنبال جا نماز میگشت و عطیه دختر عمویم بدنبال اتاقی خلوت میگشت تا پوشک بچهاش را عوض کند. اضطراب چشمان مادرم را پر کرده بود و در کلام و رفتارش جاری بود. پدرم به آرام در گوش مادر پرسید:
غذا کم نیست؟
مادرم با دلی پردرد جواب داد:
_ چرا کم نیست، تازه لیلا هم زنگ زد گفت با بچههاش میآد.
بعد از این مکالمه بابا صدایم کرد و گفت:
_ برو از اکبر آقا دوتا رب بگیر، بهم بگو اگه کارتن داره بده بیاری
آخرین باری که از اکبر آقا درخواست کارتن کرده بودم با هزار منت کارتنی به من داده بود که حداقل از 3 جای مختلف پاره شده بود و بزور چسب پهن توانسته بودیم دور و برش را ببندیم.
اما نخواستم نه روی حرف پدرم بیاورم. گفتم چشم و راه افتادم. بدون آرش نمیشد رفت پس زنگ در خانهشان را زدم و به اتفاق هم راه افتادیم. در مسیر رسیدن به مغازه آرش پرسید
اگه شما از اینجا برید ما دیگه باهم دوست نیستیم؟
جواب دادم: چرا نباشیم؟ قرار نیست که از این شهر بریم، بالاخره یه جوری میچنیم میبینیم همو.
دو قوطی رب و چند قلم جنس دیگر را گرفتیم و بعد از کلی خواهش و تمنا اکبر آقا هم دو کارتن اسباب کشی زوار در رفته به ما داد. به سر کوچه که رسیدیم به گوش جفتمان صدای جیغ و فریاد خورد، اول توجه نکردیم ولی هرچه به خانه نزدیک تر میشدیم انگار صدا قوت میگرفت. تا اینکه مطمئن شدیم فریادها از خانه خودمان است منشا جیغ، حنجره عمهء عزیزم. با آرش پلهها را دوتا یکی طی کردیم و وارد خانه شدیم، چشمتان روز بد نبیند. همه فامیل دور آقا اسماعیل جمع شده بودند و عمهام از ترس از دست دادن شوهر عزیزش یک سره به سر و کله خود میزد. ماجرا از این قرار بود که آقا اسماعیل با اتکا به دانش فنی خود که همیشه خدا پزش را میداد، قصد کرده بود لوستر وسط اتاق را باز کند. شوهر عمه بنده آنقدر به خود مطمئن بوده که قطع برق را کسر شان خود میدانسته و قصد کرده بوده تا لوسترها را بدون قطع کردن فیوز از جای خود جدا کند که جریان برق با آقا اسماعیل سر ناسازگاری برداشته و از بالای نردبان به زمین کوباندتش. هرچند سر و ته ماجرا با یک لیوان آب قند و چند قطره گلاب بسته شده بود اما هنوز همه در شوک بودند و کسی دستش به کار اسباب کشی نمیرفت. سر ظهر شده بود و کمکم گرسنگی داشت به سراغ همه میآمد. مادرم یک پایش در آشپز خانه بود و یک پایش در اتاق پذیرایی برای بسته بندی ظروف شکستنی .
ذهنش هم سرگردان بین اتاقها، کمدهای دیواریها و ظرف و ظروف کابینتها و مهم تر از همه قابلمه لوبیا پلویی که میترسید ته بگیرد میچرخید. پدر اما همچنان به اتفاق عمو داوود دنبال کارتن بود. به سراغ همه کاسبهای محل رفته بود ولی چیز بدرد بخوری گیر نیاورده بود. من اما بیشتر از همه نگران کامپیوتری بودم که بیشتر از چند ماه نبود که با کلی التماس پدرم را راضی کرده بودم تا برایم بخرد. یادم میآید خبرش مثل بمب در محل ترکید. کم نبودند بچههایی که دوست داشتند به منزل ما بیآیند و آن پدیده نوظهور را از نزدیک ببینند. کارتنهای کامپیوتر را که به اتاقم آوردم، آقا اسماعیل که بعد از سانحه برق گرفتگی بدنش درگیر یک تیک خفیف شده بود و دست و پایش بیقرار به این ور و آن ور پرتاب میشدند با دیدن کارتنها پدرم را صدا زد و گفت:
آقا بفرما، اینم از کارتن اسباب کشی، خانومتم بنده خدا بیقرار ظرف و ظروف جهازشو بود چی میخوای دیگه؟
پدرم جواب داد:
چقدم محکمه، بابا برا کامپیوترت از اکبر آقا کارتن گرفتم. بذا تو اون بند و بساطتو
آن لحظه با خودم میگفتم، کاش آقا اسماعیل کارتنها را نمیدید، اصلا کاش من کامپیوتری نداشتم و کاش اسباب کشی در کار نبود.
بالای بیست سال از آن روزها میگذرد. اسباب کشی آن سال هم با تمام دردسرهایی که داشت گذشت و ما از سیدخندان نقل مکان کردیم.
همه آنهایی که در اسباب کشی آن روز ما حضور داشتند حالا راه رفتن هم برایشان سخت شده. شاید دیگر نایی برای کمک کردن نداشته باشند و خودشان نیازمند کمک باشند.
اما اثاث کشی و داستانهایش از سر جای خود جم نخورده، هنوز پیر و جوان از خانهای به خانه دیگر نقل مکان میکنند و خاطراتشان را پشت دیوارهای خانهها جا میگذارند. ولی جالب اینجاست که روشهای اسباب کشی رنگ و بویی تازه پیدا کردهاند. دیگر کسی سراغ کارتن را از اکبر آقاهای محل نمیگیرد. دیگر شوهر عمهای برای باز کردن لوستر رعشه به جانش نمیافتد. دیگر اسباب کشی تبدیل به مهمانی خانوادگی نمیشود. این روزها انجام اثاث کشی را به دست اهلش میسپارند. عدهای کاربلد میآیند و چند ساعته وسایل را جمع میکنند و در خانه جدید مجدد میچینند.
امروز اسباب کشی خانه خودم بود. همسر و فرزند 3 سالهام تا چند ساعت پیش در خانه قدیمان بودیم و حالا در خانه جدید نشستهایم تا دوستانمان سر برسند و عصر را کنار هم سپری کنیم. ما اسباب کشی نکردیم، ایزی پک کردیم.
راستی آرش هم هست!
برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!