روزی که هیچ ناخنی نشکست!!
تنها دو هفته به اسباب کشی ما مانده بود و پروسه پیدا کردن خانه جدید آنقدر طولانی شده بود که دیگر تاب و توانی برای فکر کردن به اسباب کشی نداشتیم. اما چاره چه بود؟ امکان نداشت اثاثیه خود به خود در کارتنها چیده شوند و یک راست بروند در منزل جدید، تمیز و مرتب سرجایشان قرار بگیرند. هر جوری بود باید خودمان دست به کار میشدیم. بچهها که یا مدرسه بودند یا وقتی میرسیدند حواسشان پی کارهای خودشان بود و هیچ نمیدانستند که اصلا چطور میشود اسباب کشی کرد. فقط من میماندم و رامین همسرم که از شانس بد ما اسباب کشی منزل مصادف شده بود با شلوغ ترین روزهای کاری او. هر شب که از سر کار میرسید خسته تر از شب قبل بود. فقط چند لقمهای غذا میخورد و جلوی تلویزیون خوابش میبرد. چند بار خواستم از اسباب کشی برایش بگویم اما نه، نمیشد. یعنی فرصتی برای این کار نداشت.
ظهر یک روز آفتابی در دل بهار بود و من شعله زیر غذاها را هم کرده بودم. هر روز بیشتر از روز قبل آشوب به دلم میافتاد. هر سمتی را که نگاه میکردم ازدحام چندین وسیله ریز و درشت که برای بسته بندی شان هیچ کاری نکرده بودم ذهنم را اشباع میکرد و به یکباره دلم فرو میریخت. روی صندلی آشپزخانه نشستم و با ذهنی خسته سعی کردم برنامهای بچینم و کارها را شروع کنم. تصمیم گرفتم همه را به کار بگیرم. از رامین تا بچههایم یعنی ندا و فربد.
در حینی که ذهنم در عالم یک اسباب کشی خیالی به سر میبرد و جسمم روی صندلی آشپزخانه لم افتاده بود. زنگ خانه به صدا در آمد. ساعت را نگاه کردم هنوز چند ساعتی به آمدن بچهها مانده بود. یک دفعه یادم آمد که به خواهرم عاطفه گفته بودم برای کمک کردن به منزلمان بیآید. خودش بود؛ با سر و شکلی تازه از آرایشگاه مستقیم آمده بود تا گوشهای از کار را به دست بگیرد. با شناختی که از او داشتن بعید بود بشود روی کمک او حساب کرد. اما به هر حال حضورش دل گرم کننده بود.
بعد از خوش و بشی کوتاه چای ریختم و گرم صحبت شدیم. درد و دل خواهرانه ما شروع شده بود. از زحمت اسباب کشی برایش گفتم. او هم نه گذاشت نه برداشت و گفت
– من ناخونامو تازه کاشتم و نباید خیلی دست به چیزی بزنم
مشخص بود که حوصله عاطفه لحظهبهلحظه بیشتر سر میرفت. تا اینکه که دیگر دوام نیاورد و گوشی موبایلش را در دست گرفت. وسیلهای که چند سالی میشد به عنوان یک عضو جدید میهمان بدنش شده بود و نمیتوانست بیشتر از چند دقیقه از خود دور نگهش دارد.
در حینی که من فهمیده بودم عطیه نمیتواند آن طور که انتظار داشتم بار اسباب کشی را از شانه هایم بردارد، او داشت با ناخنهای تازه کاشته شده خود صفحه موبایلش را بالا و پایین میکرد که ناگهان بلند فریاد زد
– پیداش کردم، تاااامااااام
از رفتارش بهتزده بودم که گوشی موبایلش را به سمتم گرفت. در ویدیو یک عده با لباسهای نارنجی رنگ مشغول بسته بندی اثاثیه منزل بودند و روی چسب و نایلونها یک کلمه به چشم میخورد « ایزی پک»
پلاستیک حبابدار چسب پهن
عطیه بیشتر در صفحهشان گشت و گذار کرد. شماره تلفن این شرکت که تا حالا اسمش به گوش هیچ کدام از ما نخورده بود را پیدا کردیم. فوری تماس گرفتم و از جزئیات باخبر شدم. متراژ خانه را پرسیدند، جواشان را دادم و خانمی از پشت تلفن یک مبلغ حدودی برای انجام همه کارهای اسباب کشی به من اعلام کرد. هرچند کمی با چیزی که انتظار داشتم فاصله داشت؛ اما نه نیاوردم. باید با رامین قضیه را در میان میگذاشتم.
با عطیه هم فکری کردیم و بهترین راه برای گفتن ماجرا به او را پیدا کردیم. بچهها شامشان را خورده و در اتاقهایشان خوابیده بودند که رامین با گامهای آرام و خسته خود در تارکی اتاق سر رسید. گفتنیها را گفتم و نمونه کارهای ایزی پک را نشانش دادم. قیمت حدودی را که گفتم، کمی به فکر فرو رفت و در نهایت تایید را داد. خودش هم خوب میدانست با شرایطی که داشتیم اسباب کشی به روش همیشگی کار ما نبود.
از فردای آن شب پیگیر کارها شدم. بار دیگر با ایزی پک تماس گرفتم. روال کار جوری بود که در ابتدای یک کارشناس از طرف شرکت به خانه ما میآمد و با در نظر گرفتن شرایط و حجم اثاثیه هزینه قطعی را اعلام میکرد. هزینه نهایی با هزینه حدودی اختلاف زیادی نداشت. از روز نهایی شدن همکاری ما با ایزی پک هم خیالم راحت بود هم کمی استرس داشتم حتی رامین و بچهها هم استرس داشتند. اما سعی کردم پای تصمیمی که گرفته بودم بایستم و تا ته مسیر بروم.
بالاخره روز اسباب کشی سر رسید. آن روز صبح بچهها و رامین طبق روال همیشه رفتند که به درس و کارهایشان برسند و باز من تنها ماندم. دروغ چرا از رامین دلگیر بودم کاش حداقل یک روز را مرخصی میگرفت اما نمیشد. به عطیه زنگ زدم، آن روز سرش خلوت بود و گفت که میآید.
دائم از تصمیمی که گرفته بودم شک در دلم خانه میکرد. نگران وسیلههایم بودم، نگران شکستنیها. تا اینکه حوالی ساعت نه صبح زنگ در به صدا در آمد. یک تیم 5 نفره با لباسهای نارنجی، درست شبیه همان ویدیویی که در گوشی عاطفه دیده بودم. حلال زاده بود. تا به یادش افتادم سر رسید. باز با همان ناخنهای پر زرق و برقش. بگذریم من و عاطفه گوشهایی ایستاده بودیم و صرفا نگاه میکردیم. چندباری خواستم گوشهایی از کار را بگیرم و بیکار نمانم. اما کاری نبود.
عاطفه سرش در گوشی بود و به فاصله هر چند پستی که لایک میکرد یک وسیله از خانه ما بسته بندی شده بود. از یک جایی به بعد استرس جایش را با یک حس آرامش عوض کرد. روال بسته بندی وسایل منزل آنقدر سریع و حرفهای بود که جایی برای استرس نمیگذاشت. من در حس و حال خوش خودم غوطه ور بودم که رامین زنگ زد و پرسید
_ رسیدن؟
و من با صدایی لبریز از شوق گفتم
_ هرچی تو خونه بود بسته بندی کردن
اثاثیه را که در ماشین باربری بار زدنند، همه آماده بودیم تا به خانه جدیدمان برویم. آن جا همه چیز برای شروع یک زندگی تازه محیا بود. ایزی پکیها تمام کارتن اسباب کشی را به منزل جدیدمان آوردند. نصب کردنیها را نصب کردند و چیدنیها را چیدند. ناخواسته به یاد اسباب کشی قبلی افتادم که تا چندین روز مجبور بودیم بدون لوستر زندگی کنیم. چون آقا رامین اینکاره نبودن.
_از دست این آقا رامین.
ولی انگار این ایزی پکیها زیادی کارشان را بلد بودند. حوالی ظهر بود و عطیه پرسید
_ ناهار چی سفارش بدم؟
یک نگاه به آشپزخانه کردم. همه چیز سر جای خودش بود. میتوانستم با خیال راحت در خانه جدیدمان آشپزی کنم. انگار چند ماهی از ماندگار شدن ما در این خانه میگذشت. گفتم
– نمیخواد خوم یه چیز درست میکنم
کارها تقریبا تمام شده بود. مانده بود چند تکه خرده ریز که ترجیح دادم خودم به سراغشان بروم.
ساعت نزدیکهای 2 بعد از ظهر شده بود که ایزی پکیها خانه ما را ترک کردند. در را پشت سرشان بستم و نگاهی به خانه انداختم، همه چیز سر جای خودش بود. از حال و پذیرایی تا آشپزخانه و اتاق خوابها.
نگاه بهت زده من رو به در و دیوار خانهام در حال گشت و گذار بود که عاطفه بار دیگر ناخنهایش را به سمتم گرفت و گفت
_ دیدی نشکستن؟!!!
برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!